رفتوآمد هر روزه بین محل زندگی و محل تحصیل یا کار سفری است دایرهوار، رفتن و آمدن؛ هر لعابی که صبحدم به روحیهمان بزنیم، لاجرم در ساعت برگشت رنگ میبازد. اتوبوسها و قطارهای شبانه پر است از صورتهای خستهای که غبار غم بر آنها نشسته و نگاهشان پر از ناامیدی است. گویا رهایی از این رفتوآمدهای ملالآور و زمانی که کِش میآید دشوار است.
از یک نظر، رفتوآمدی از این جنس یک مسألۀ هستیشناختی است. وقتی به خودرو
یا صندلی قطار محدود باشید، کار چندانی نمیتوانید بکنید. در این ناساعت
دشوار، قرار نیست به خانواده یا دوستانتان جوابی بدهید و برای همین
مسؤولیتهای خانه یا زحمت بهرهوری از دوشتان برداشته میشود. البته برخی
از ما جلوی این اینرسی میایستیم.
آنقدر به «بیشینهسازی وقتمان» عادت کردهایم که اتوبوس یا قطار را یک
دفتر موقت میبینیم و تماسهای کاریمان را به یک نمایش تکنفرۀ عمومی
تبدیل میکنیم.
حتی آنهایی که مشغول رانندگی هستند نیز میکوشند به محدودیتها تن ندهند. ما تنپوشی از ابزارکهای الکترونیک مختلف میپوشیم به این امید که از زمان و مکان فراتر برویم. با بلوتوثها و ساعتهای هوشمندمان، جواب تماسهای تلفنی را میدهیم و از بطالت درمیآییم، یعنی تلاش میکنیم که در مسابقه یک گام جلوتر باشیم. پسرعمویم که مشاور مالی است میگوید که در طول این سفرهایش، اغلب از طریق یک دوربین کوچک روی داشبورد ماشین با مشتریانش ویدئوچت میکند. آنها هم هرازگاهی دربارۀ نالۀ بوق یک ماشین مجاور یا تصویر مزرعۀ احشامی که در قاب شیشۀ عقب او نشسته است، نظر میدهند.
به گمانم به همین دلیل است که هروقت دربارۀ رفتوآمدم غرولند میکنم، دوستانم بلافاصله فهرستی از توصیههایی را ردیف میکنند که معلوم نیست به دردی بخورند. آنها مصرّانه دانلود کتابهای صوتی یا پادکستها را پیشنهاد میدهند، یعنی هر چیزی که ذهن را از آروارههای انتقاد از خود دور کند. گویا پیشنهادشان آن است که برای کاهش بار سنگین سفر، باید فراموش کنید کجایید و چرا آنجایید. باید راههای زائل کردن خود را طی کنید.
چنین توصیههایی گویا همجنس محبوبترین فرامین زمانهمان هستند. مُدام به ما گفته میشود که مشغول بمانیم، که زیاد فکر کردن را رها کنیم، مبادا آغوشمان به دورههای طولانی افسردگی و ظهور خُلقهای بد گشوده شود. تحت لِوای مراقبت از خود، تشویق میشویم که با تماشای این سریال تلویزیونی خودمان را خفه کنیم، آن کیک شکلاتی را ببلعیم...
این روزها، در ساعت رفتوآمدم، سعی میکنم سادهتر با سرخوردگیهایم کنار بیایم، تا با علاقۀ بیشتری به یاد بیاورم که کجاها بودهام. چون همین را ممکن است از دست بدهیم، در میانۀ تمام آن شبهایی که یکبهیک وقف خویشتنداری میشوند، در تمام آن ساعتهایی که با فکهای باز صرف برنامههای تلویزیونی و پادکستها میشوند. ما سعی میکنیم از یک حقیقت، از دگرگونی گریزناپذیرمان، فاصله بگیریم: اینکه ما همواره پیرتر میشویم، هیچچیز دیگر به منوال روزگار سابق خود نیست. بدین معنا، ما همواره در حال رفتوآمدیم، همواره در حال سفری بیوقفه میان آن «دو نهایت تاریکی» (به تعبیر ناباکوف) هستیم: نهایتی که به سمتش میرویم و نهایتی که از آن آمدهایم.