کتاب «هنر ظریف بیخیالی: رویکردی نامتعارف به خوب زیستن» با ترجمه رشید جعفرپور و ویراسته بابک عباسی اثری از مارک منسون است. منسون میگوید در فرهنگ ما امروز بهنحوی وسواسگونه بر انتظارات مثبت غیرواقعبینانه تأکید میشود: خوشحالتر باش! باهوشتر باش! بهتر از دیگران باش! سریعتر باش! پولدارتر باش! محبوبتر یا مؤثرتر باش! در همه این پیامها، نوعی تأکید بر نداشتههای افراد وجود دارد. درصورتیکه کلید رسیدن به زندگی خوب، نه در اهمیت دادن به چیزهای بیشتر، بلکه در اهمیت دادن به چیزهای کمتر است؛ به بیانی اهمیت دادن به چیزی که حقیقی و در دسترس باشد. او بیخیالی را اینگونه تعریف میکند: زل زدن به ترسناکترین و سختترین چالشهای زندگی و همچنان اقدام و عمل کردن.
خلاصه کتاب بی خیالی این است که: ما آنقدر فرصت و قدرت و انرژی نداریم که به همه چیز اهمیت بدهیم. باید بیخیال خیلی چیزها بشویم تا بتوانیم تمام فکر و ذهن و انتخابها و تصمیمهای خود را، روی گزینهی محدود و مشخص، متمرکز کنیم.
بنابراین کتاب هنر ظریف بی خیالی دربارهی بی خیالی نیست؛ بلکه اتفاقاً دربارهی توجهِ بیش از حد به اهداف و ارزش های کلیدی و بیخیالی و بیتوجهی نسبت به حاشیههای دیگر است (حتی اگر دیگران، آن حاشیهها را، اصل بدانند).
رشید جعفرپور، مترجم کتاب هنر ظریف بی خیالی (The Subtle Art of Not Giving a F*ck) می گوید: پرسش جدی نویسنده در این کتاب چیستی و چگونگی بهدستآمدن شادکامی است. او میگوید شادکامی خودش مشکل است. شادکامی یک معادله حلشدنی نیست. نمیتوان گفت که اگر به این یا آن برسیم خوشحال و شادکام خواهیم بود. مثلاً زمانی قبولی در دانشگاه شریف برای ما خیلی مهم بود، ولی پس از تحصیل در این دانشگاه با مشکل انتخاب میان در ایران ماندن یا از ایران رفتن و مرزهای علم را جابهجا کردن، روبهرو شدیم. شاید به نظر خیلی خوب باشد، اما گاهی آدمها دوست دارند گزینههای کمتری پیش رو داشته باشند. منسون میگوید با رسیدن به موقعیت مطلوب، باز به وضعیت ناشادی یا عادی برمیگردیم. اگر از بیل گیتس، مؤسس شرکت مایکروسافت، بپرسید چه چیزی برایش جذاب است، احتمالاً از کارش و مشکلاتی که برای ساختن مایکروسافت حل کرده حرف میزند، نه از اینکه میتواند به سواحل هاوایی برود. پس بهجای اینکه از خودمان بپرسیم میخواهیم از چه چیزی لذت ببریم، باید انتخاب کنیم میخواهیم چه مشکلاتی را در زندگیمان حل کنیم. رنج عامل بازخورد است، پس نگاه اجتنابی به آن اشتباه است و ما باید رنجهایی را که حاضریم در زندگیمان بپذیریم انتخاب کنیم. اگر از بازخورد رنج محروم باشیم، پتانسیل رشد را از خودمان گرفتهایم.
در دنیایی زندگی میکنیم که مدام این پیام را میگیریم که آدم خاصی هستی! حتی گاهی خودمان هم حس میکنیم آدم برگزیدهای هستیم و باید اتفاق خیلی مهمی در زندگیمان بیفتد یا کار خیلی عظیمی انجام دهیم. به نظرم میرسد اگر آدمها را در سه گونه گرانمایه، میانمایه و فرومایه طبقهبندی کنیم و تلاش برای گرانمایه بودن نتیجهای ندهد، اغلب ترجیح فرومایگی است تا میانمایگی! چرا که در دنیای امروز فرومایه بودن میتواند شهرت و توجهی فراهم آورد که میانمایگی نمیتواند.
دکتر مهرنوش اثباتی با بیان اینکه این کتاب با کتابهای خودیاری مرسوم تفاوتهایی اساسی دارد، اظهار می کند: مارک منسون در فصل اول میگوید ما در جوامع مدرنی زندگی میکنیم که از طریق رسانهها، مدارس و کسبوکارها ما را به بیشتر خواستن، بیشتر داشتن و بیشتر انجام دادن تشویق میکند. چنانکه انگار اگر مزیتی رقابتی در برابر دیگران نداشته باشیم، آدم موفقی نیستیم؛ یعنی اگر بهنوعی خوشحالتر، سالمتر، جذابتر یا پولدار و لوکستر نباشیم، عقبتریم و فرد موفقی تلقی نمیشویم. اینها همان چیزهایی است که کتابهای خودیاری مرسوم به ما میگویند و مارک منسون میگوید این کتابها تمرکزشان را روی نداشتهها و کمبودهای شما میگذارند و همانها را با تأکید به خودتان برمیگردانند و میگویند که حالا باید اینها را بهدست بیاوری و خود این منجر به کمتر شدن شادکامی و شادمانی ما در زندگی میشود و برای ما خلأ بیشتری ایجاد میکند. این حرف با پژوهشهای معتبر روانشناختی بسیار همسو است. در پژوهشهای بیشماری گفته شده که ارتباط مثبت و معناداری بین زندگی با ذهنیت رقابتی و اضطراب، افسردگی، مصرف مواد مخدر، خودکشی، خودزنی و ... وجود دارد. او افزود: منسون از پدربزرگ خودش مثال میآورد که اگر آدمی مثل پدربزرگ من یک روز حالش بد بود، با خودش میگفت مثل اینکه امروز اوضاع خوبی ندارم، ولی چارهای ندارم باید بروم و به کارهای طویله برسم. اما امروز در این شرایطی که تکنولوژی برایمان ایجاد کرده است، اگر فقط برای چند دقیقه بیحوصله باشیم یا احساس تنهایی کنیم، کافی است به گوشی موبایلمان نگاهی بیندازیم و در شبکههای اجتماعی صدها پست ببینیم که میگوید آدمها چقدر شاد و خوشبخت و خوشحالاند. درواقع، در معرض این بمباران خوشبختی بیشتر احساس کمبود و بدبختی میکنیم. از اینکه عصبانی هستیم عصبانیتر میشویم یا از اینکه مضطربیم مضطربتر میشویم و این همان چرخه معیوبی است که از تعامل با تکنولوژی ایجاد شده است.
دکتر اثباتی می گوید: در روانشناسی معتقدیم که مغر انسان طی سه مرحله تکاملی به «توانایی فراشناخت» دست یافته است. بدین معنا که میتواند در مورد فکرهایش فکر کند یا راجع به احساساتش احساساتی شود. جدا کردن این ویژگی جداییناپذیر انسانی مشکلاتی ایجاد میکند. همینکه من احساس میکنم ناراحتم و جامعه به من میگوید نباید ناراحت باشی، بیشتر ناراحت میشوم. همینکه من مضطربم و جامعه میگوید نباید مضطرب باشی، بیشتر مضطرب میشوم. او با کنار هم گذاشتن اینها میگوید تو با هیجانات و افکار منفی روبهرو میشوی و در هجمه بیشتر خواستن، بیشتر تلاش کردن و بیشتر طلبکار بودن از زندگی هستی. اما اگر کمتر تلاش کنی و کمتر اهمیت بدهی حالت بهتر است. او میگوید بیخیالی یعنی خردمندانه تعریف کردن آنچه اهداف مهم تلقی میکنیم. خردمندانه انتخاب کنیم به چه چیزی اهمیت بدهیم. این امر در روانشناسی با مفهوم بلوغ و پختگی برابر است. هرچه پختهتر و بالیدهتر باشیم، از منظر روانشناختی در فکر و عمل با گزینش میزان اهمیت عمل میکنیم. این به نظر ساده است، ولی آسان نیست.
او ادامه می دهد: در فصل دوم کتاب تعریف عمومی شادمانی زیر سوال میرود. منسون میگوید مشکلات در زندگی بشر تمامی ندارند؛ فقط تغییر یا ارتقا پیدا میکنند. بنابراین، اگر بپذیریم که شادکامی مشکل نداشتن نیست، بلکه حل مشکلات است، باید بتوانیم با ناراحتیها و آشفتگیهایی که این مشکلات برای ما ایجاد میکنند کنار بیاییم و آنها را بپذیریم. اگر ما دائماً به دنبال تجربه احساسات مثبت باشیم و درواقع بخواهیم احساسات منفیمان را پس بزنیم، انگار در باتلاق دستوپا میزنیم. منسون میگوید جستوجو کردن یا تمنای چیزی نشاندهنده این واقعیت است که آن را نداریم و بیشتر در آن مساله گرفتار میشویم. ما در ادبیات و فرهنگمان این مضمون را داریم. چنانکه مولانا میگوید: «جمله بیقراری از طلب قرار تو است/ عاشق بیقرار شو تا که قرار آیدت». یعنی اگر من بتوانم در کنار تجارب درونی منفیام بمانم، آنها را بپذیرم و با آنها دوست باشم و براساس ارزشهایم رفتار کنم، شادکام خواهم بود.